فقط یک پلک با من باش ، نمی خوام از کسی کم شی...

سلام

این چند ماه که به دلیل امتحانات و مسافرت های پیاپی نتوانستم وبلاگم را به روز کنم ، دلم از خیلی چیزها سوخت! از وبلاگ هایی که به روز شد و نتوانستم بهشان سر بزنم ، از شعرهایی که چاپ شد اما نخواندم ، از کتاب هایی که در قفسه دست نخورده باقی ماندند و از خیلی چیزهای دیگر...

احساس می کنم این درس و مشغله های لعنتی دارند شاعرانگی ام را آرام آرام در خود فرو می برند، آنقدر که گاهی دلم برای خودم و شعرهایم تنگ می شود ، گاهی شعری به زبانم می آید اما میترسم اگر به قلم بیاید یک جای کار این جهان پرمشغله ی تو خالی ام بلنگد! یک ماه و نیم تمام فعالیت های ادبی ام را به تعلیق انداختم تا بلکه امتحانات به خیر و خوبی تمام شود ، اما کارنامه ام محلی شد برای جولان دادن اساتیدی که فقط دنبال فرصتی برای تخلیه عقده های فروخورده ی دوران دانشجوییشان بودند! خلاصه داستان ما شد مثل همان کلاغ معروف که حالا هم از درس ها یش مانده بود ، هم از ادبیات! بعد امتحانات هم آنقدر خسته بودم که ترجیح دادم فقط به مسافرت بروم

حالا که دو روز است ترم جدید شروع شده ، دارم به خیلی چیزها فکر می کنم ، به بازگشت دوباره به آغوش ادبیات عزیز ، به راه انداختن مجدد نشریه تلسکوپ ، به برگزاری منظم جلسات شعر دانشگاه و به خیلی چیزها ی دیگر...

این دو شعر شاید تسکینی باشد بر همه ی نبودن هایم که البته سعی می کنم فایل صوتی اش را در پست بعدی قرار دهم! تقدیم به همه ی مخاطبان دوست داشتنی ام...



به دوست داشتن چندتا زن هرزه

به عشق / بازی من با دو شخص در لحظه

که باز قصه بگویم که : «دوستت دارم»

که مطمئن بشوی که چقدر بیمارم

دوباره شعر بخوانم که عاشقم باشی

]و باز رو شده دست تو ، شاعر ناشی![

[] [] []

نه! این تمامی احساس از زبان من است

که بیت بیت غزل مثنوی از آن من است

تمام نه! که بدون تو شعر می میرد

هوای شرجی این شهر بی تو می گیرد

که از شبی که نباشی تگرگ می ترسد

که از نفس زدن بی تو ، مرگ می ترسد

ادامه می دهمت باورت شود هستی

تو را بغل بکنم در خیال ، در مستی

ادامه می دهمت توی شعر غمگینم

]مرا ببخش اگر کل داستان اینم![

که منفجر بشود بغض لعنتی در من

]عمل نکرده تر از قول های تو ، مینم![

عبور می کنم از پیچ های این جاده

به سرنوشت بدی که  تورا به «من» داده

دویده ام همه ی شهر را که برگردی

تویی که عشق؟ نه! نفرین؟ نه! معنی دردی!

اگرچه دیو نبودم که دلبرم باشی

کنار نه! که تو حتی برابرم باشی!

اگرچه زندگی ام مثل مرگ مرموز است

اگرچه تیره و  تارم ، بگو بگو روز است!

بخند! حس بکنم که چقدر خوشبختم

میان حجم تر گریه های در تختم!

[] [] []

مرا ببخش اگر که هنوز بیمارم

مرا ببخش عزیزم که دوستت دارم

تمام محکمه های جهان از آن زن است

شکنجه بیشتر از این؟! که عشق سهم من است!





Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

باید از این تک بیت ها شعری بسازم

حتی اگر درکش برایت سخت باشد

این شعرها روزی به پایان می برندم

این بار می میرم ، خیالت تخت باشد!

 

من «آدم »خوبی برای تو نبودم

از شرم  ، روی«سیب» های باغ سرخ است

یک آه نه! یک آه نه! یک آه هرگز!

هرچند چشمان من از این داغ سرخ است

 

یک کودک لوسم، مرا محکم بغل کن

باید برایم هر شب از رفتن بخوانی

معشوق من! این داستان منطق ندارد

حتی اگر ترکت کنم ، باید بمانی!

 

باید بمانی توی قلبی که لجوج است

احساس من از عشق چیزی کم ندارد

می خندم از می خندم از می خندم از درد!

باور کنی شاید! که این دل غم ندارد!

 

دست مرا گم کن میان بازوانت

بگذار تا قدری بخوابم روی دوشت

شاید که این تک بیت های آخرم بود

آویزه کن مصرع به مصرع را به گوشت

 


نمیشه با نبودت ساده سر کرد ، نمیشه ساده از این غم گذر کرد...


زُل زدن توی چشم های کسی

که به هر اتفاق شک دارد

 

روزهای خوبی نیست ، روزهایی که می فهمی همه ی دوستان و دشمنانت در یک هدف تفاهم داشته اند: «به منجلاب کشیدن تو»  حرف های این و آن را که می شنوی تازه می فهمی حق داشتی برای همه ی شک هایت ، حق داشتی برای همه ی بغض هایت...

 

بین لبخندهای مصنوعیش

باز یک درد مشترک دارد

 

مجبوری به همه ی خاله زنک های زندگی ات یک لبخند مسخره ی تصنعی تحویل بدهی که بدانند هنوز هم هستی ، که هوای آلوده ی نفس هایشان ، هنوز این مرد خسته را زمین گیر نکرده است ، که هنوز به پایانت نبرده اند ، که هنوز مانده تا جشن پیروزی اشان...

 

گریه کم کن عزیز ، محکم باش

زخم هایم اگر نمک دارد

 

دروغگوترین مرد زمینی اگر بگویی غمگین ترینشان نیستی ، اگر چشم های خیست را از مادرت پنهان کنی ، اگر به زحمت سرت را بالا بگیری و بگویی: «خوبم!»

از زخم هایی بگو که از درون تورا می بلعند ، از دردهایی بگو که بغض چند ساله ات را می شکنند ، از مردی که می شکند...

 

عشق شیرینی لبان تو بود

گرچه این سیب سرخ لک دارد

 

با تمامی دغدغه هایت ، با تمامی غم هایت ، محال است به سرنوشت غم انگیز این خاله زنک ها تن بدهی ، باید زمان را به جلو ببری و تازه حدس بزنی ، از میان کدام کابوس سر بیرون خواهی آورد...


قرار شد در این پست فایل صوتی بعضی از شعر ها را جهت دانلود قرار بدهم که همین کار را هم انجام دادم ، البته برای راحتی دوستانی که اینترنت پر سرعت در اختیار ندارند ، شعرها را با کیفیت پایین ضبط کردم که شما به بزرگواری خودتان ببخشید!


کامران محمدی

خنده های توی خیابان

خر خوب

مهتاب

شاعر ملی

sms بازی

تنهایی

مادر





تقدیم  به مادرم

و تمامی بغض های فرو خورده اش



این شعر از تمامی زن شرم می کند

از بو سه ای که قلب مرا نرم می کند

از برف گیسوان تو تا بخت تیره ام

تصویر چشم های تو و چشم خیره ام

وقتی تمام کودکی ام رو به روی توست

گویی تمام بغض زمین در گلوی توست

مادر میان خواب صدا میزنم تو را

حالم بد است!  غصه نخور ، نه! نگو چرا

در دست پُر سخاوت تو گریه می کنم

با هر چروک صورت تو گریه می کنم

زُل می زنم به عکس کجت روی طاقچه

تن می دهم به عطر تنت توی باغچه

من را ببخش ، شیره جانت مکیده ام

من را ببخش اگر که غمت را ندیده ام

شب های گریه های من و بوسه های تو

شادی نصیب من شد و پیری برای تو

«زیر پناه چادر گلدار نیمه باز

از گریه های قایمکی بین هر نماز»

از دردهات هرچه بگویم بدان کم است

«سلطان غم» که نیست ، نه! «مادر» خود «غم» است!



کجای قصه خوابیدی ، که من تو گریه بیدارم...

اول نوشت: خوب یا بد! در پست بعدی ، فایل صوتی بعضی از شعرهایم برای دانلود قرار خواهد گرفت.

میان نوشت: این پست هیچ ارتباطی به عید و سال نو ندارد

آخِرنوشت: این شعر تقدیم می شود به همه ی فسیل های عزیز سرزمینم که اگر چه شعرهایشان مدت هاست که منقرض شده است اما همچنان به زاد و ولد مشغولند!



اسم من توی شلوغی دلت گم میشد

عشق بازیچه ی هر روزه ی مردم میشد

شعر عرفانی تو «مست» به یک «خُم» میشد!

کمتر از عشق بگو ، کم بکن آزارت را

 

با لب و سینه ی زن ، سبک جدا ساخته ای

به تمام ادب و شعر ، تُف انداخته ای

سکه ها بُرده ولی مردی خود باخته ای!

پس بگیر از لب من ، بوسه ی کشدارت را

 

«آستین» و یقه ات بسته ، مؤدب باشی

هرکجا شعر جدید است ، معذب باشی

بین صد «درد» فقط منتقد «لب» باشی

گرچه سخت است که قایم بکنی «مار»ت را

 

هر کسی گفت که: «احسنت!» ، عنایت کردی

هر کسی منتقدت بود ، شکایت کردی

به همین سبک فسیلی ت ، قناعت کردی!

دود کن توی هوا بسته ی سیگارت را

 

شاعر ملی یک مشت خر و خُل بودی

نقش یک شخصیت خوب ، در این رُل بودی

همه ی شعر فقط شمع! فقط گُل بودی!

گل من! ما که ندیدیم به جز خارت را!


چقد خوبه که تو هستی،چقد خوبه تورو دارم،چقد خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم...

به دلایل مختلف ، بارها به این فکر افتادم که از فضای مجازی دست بکشم اما چه سود که دست کشیدن از این وبلاگ همان اندازه سخت است که دل بریدن از شعر! با همه ی دل مشغولی ها و گرفتاری ها و امتحانات لعنتی ، هنوز یکی دو ماه در میان ، این وبلاگ را به روز می کنم تا بهانه ای باشد برای شعر گفتن ، برای شعر خواندن ، و برای ادبیات عزیز که هرچه دارم و ندارم به آن وابسته است!

دلم لک زده برای یک روز بی دغدغه ، که وسط کتاب های نخوانده ام دراز بکشم ، و برای خودم شعر بخوانم ، اما چه کنم که زندگی تقدیر دیگری برایم سرشته است! شاید تمام آینده ی ادبی من این باشد که برای شاعران سرزمینم قرص آرام بخش تجویز کنم ، و خودم در خفا بلند شعر بخوانم و آرام گریه کنم...

وقتش رسیده است که به این مردن تدریجی تن بدهم و خودم را به رودخانه ی خروشانی بسپارم که هر لحظه بیشتر مرا از ادبیات دور میکند ، ازبزرگترین معجزه ای که خدا دست به آفرینشش زده است!

شما را به خواندن شعری دعوت میکنم که در لا به لای جزوه های «پاتولوژی» ، از کروموزوم هایم تراوش کرده است...



از خنده های توی خیابان شروع شد

از روزهای ابری آبان شروع شد

موهای گندمی و لبی سرخ مثل سیب

با یک نگاه! قصه ی انسان شروع شد

من متهم به چشم شما شد و بعد از آن

از پشت گیسوان تو زندان شروع شد

ایمان به چشم های تو هرگز گناه نیست

از «اهدنا الصرا ... » ی تو قرآن شروع شد!

ابلیس از حرارت تو شعله ور شد و

آن وقت ناسپاسی و عصیان شروع شد

«بودا»ی من! «الهه» ی قدیّسِ «مشرقی»!

از «شمس» چشم های تو عرفان شروع شد!

وقتی که باد پیرهنت را کنار زد

از برف دست هات ، زمستان شروع شد

از عشق گفتم و غم تو سوی آسمان

بغض خدا شکست ، و باران شروع شد...


تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خستم...

  شک دارم

  به هر اتفاق معمولی

  به هر دلیل منطقی

  به بغضی که توی گلویم گیر کرده

  به تو حتی!

  در کوچه های پر تردد شهر

  هر روز محوتر می شوی

                         هی دور تر می شوی

                                                        هی دورتر...

  محض رضای خدا یکی بیاید و شیشه های این عینک را تمیز کند

  شهر پر شده از کثافت...

  در این شلوغی که هر روز از تو خالی تر می شود

  من به تمامی نیمه های پرلیوان شک دارم 

  به نیمه ای از خودم که در لیوانت جا مانده ...

  مرا یکجا سر بکش

  من حتی به این نی های راست شک دارم!





Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

از اضطراب چشم تو تا دست های من

از بوسه های ممتد من تا لبانِ زن

از یک غرور ریخته مانند آبرو

از فکرهای منحرفم زیر یک پتو

از ارتباط مخفی تو با الاغ ها

حتی خبررسانی جوجه کلاغ ها

هر روز گریه در وسط این اتاق ها

یک داغ تازه از تو به روی اجاق ها

از «دوست دارمت» که مرا سر بریده است

از کودکی که توی سرم باز ر... است

یک مرد مانده است که از عشق دلخور است

از هرچه رنگ و بوی تو دارد دلش پر است

هر روز می رسد به تو از پشت خواب هاش

انگار زُل زده ست به تو در کتاب هاش

از سقف تا شکوفه ی گل های قالی اش

هی فکر می کند به جهان خیالی اش

به گریه های ممتد تو توی گوش هاش

سنگینی حماقت زن روی دوش هاش

خندیدنت که توی گلو استخوان شده

چشمان روشنی که تو را آب و نان شده

از عشوه های مسخره با بچه بوق ها

پیوند ناگسستنی ات با دروغ ها

[]  []  []

این دست ها دو سال تمام است یخ زده

آن باغ سبز چشم تو حتی! ملخ زده

در باغ می چرند هنوزم الاغ هات

تسخیر می کنند مرا جوجه زاغ هات

هم شأن یک مترسک چوبی نبوده ام

من را ببخش اگر خر خوبی نبوده ام!


اینجا به جز دوری تو ، چیزی به من نزدیک نیست!

حساب روزها و ماه هایش از دستم رفته است که چند وقت است این دست ها برای نوشتنت یخ زده! که چند وقت است  دلم می خواهد که  یک دل سیر توی آن چشم های رنگی ات زُل بزنم! مهم نیست ، بگذار خاله زنک ها جنجال کنند ، بگذار دختر همسایه حرصش بگیرد ، بگذار فلانی قاه قاه به ریشم ببخندد... من هرگز انکار نخواهم کرد که چقدر دوستت دارم ،که چقدر عاشق شده ام...

 

از این همه خوشبختی که بگذرم ، همیشه غم هایی هست که اشک آدم را در بیاورد ، غم هایی که همانقدر بزرگند که ناملموس! و تو ، توی آن لباس مشکی ات ، عروس غم های من شده ای ،  غم هایی که همیشه چند چشم برای گریستنشان کم دارم...

 

 




قصه آغاز بی مقدمه ات

در دو چشمان قهوه ای من است

قصه یک جرم کاملاً علنی

که مقصر همیشه جنس زن است

 

ترس دارد درون خط خطی ام

از تو با آن نگاه غمگینت

عشق آخر قصاص خواهد شد

زیر تیغ خدای بی دینت

 

چشم ها را ببند ، ابله باش

«چشم دل باز کن که جان بینی»

دست ها را بگیر در جیبش

«آنچه نادیدنی ست ، آن بینی!»

 

جز همین شعرها که می بافم

باقیِ هست و نیستم تار است

سال هایی ست بستری شده ام

روی تختی که باز بیمار است

 

خط بزن کل نسخه هایم را

قرص ماهت برای من کم نیست

یا بگو بی خیال من بشوند

هر کسی عاشق است ، آدم نیست!

 

هر شب از ارتفاع چشمانت

مثل مردی علیل می افتم

«چشم دل باز کرده ام» اما

هی فقط بی دلیل  می افتم!

[]   []   []

عشق یعنی بخند با دردی

که ته مغز استخوانت هست

زندگی چیز نسبتاً خوبی ست

مثل زهری که در دهانت هست!

 

آخر قصه های من دردیست

که فقط شادی و خوشی دارد

آخر قصه های من مردیست

که فقط قصد خودکشی دارد!



شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندی...

متأسفم

به خاطر همه ی روزهایی که سکوت کردم

 متأسفم

به خاطر همه ی لحظه هایی که بی ادبیات سر کردم

متأسفم

به خاطر همه ی دعوت هایی که بی پاسخ ماند

و متأسفم

به خاطر مرگ «ساناز بهشتی» عزیز که یاد و نامش همواره جاودان خواهد ماند!

 

در این سه ماه غیبتم اتفاقات ریز و درشت  زیادی افتاد که البته ریزهاش کمی زیادی درشت بودن!

اتفاقاتی که اگرچه بد بودن، اما می تونستن بدترهم باشن!

پس از 113 روز اومدم تا بگم:

 

 

 

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

کامران محمدی شده ام ، با دو تا چشم خالی از هیجان

توی آغوش چاردیواری ، که فقط گریه می کند در آن

که فقط گریه می کند ، گریه! ، روزهایش عجیب تکراری ست

یک طرف «مارکس» ، «کاپیتال» ، «اِنگلس» ، یک طرف جلد کاهی قرآن

شده ام طعم تلخی از بودن ، انتخاب «شکست» یا که «شکست»

شکل یک جور بحث «فلسفی» ام ، وسط درس هایی از «عرفان»

این منم جسم زخم خورده ی تو ، لای انگشت های بی حست

یک جنازه که خیس / خورده تو را ، توی شب های گریه و باران

دست هایم هنوز داغ تو اند ، این نفس ها هنوز می لرزند

مثل گرمای ظهر «مرداد»ت ، مثل سرمای ماه من ، «آبان»

* * *

بین انبوه عطر نارنج و ، گریه هایی که دوستش دارم

کامران محمدی شده ام ، که رسیده به نقطه ی پایان

 

تحمل کن عزیز دل شکسته...

از گریه های هر شبه ام که بگذرم ، از چشم های تو ؟! هرگز نمی توان گذشت!

از پشت همان پنجره ی کوچک مجازی شروع شد ، که زل می زدم توی چشم های رنگی ات ، بی آنکه دیده باشمت ، بی آنکه ببینی ، بی آنکه بدانی! 

یک مشت حرف منطقی زوار در رفته ، هر شب از دست هایم بیرون می زد ، که بدانی چقدر با منطق است ، مرد عاشقی که تو را کم دارد ، چشم های تو را!

در حیاط دانشگاه نشسته ام و به این فکر می کنم که چقدر قد کشیده ای ، بزرگ شده ای ، آنقدر که دیگر دست هایت در جیبم جا نمی شود!

کمی نزدیک تر بیا ، دلم برای سردی دست هایت لک زده ، برای نگاه گرمت . . . .  و آن چشم های رنگی!




دویدم از تو به بنبستِ کوچه های تنم

هزار و یک در بسته ، دونده ای که منم

عبور می کنم از غم به غم که کنده شوم

از این جهان غم انگیز که. . .  برنده شوم!

دو بند کفش نبسته ، دو پای خسته و لنگ

دو چشم قرمز بسته ، دو چشم خسته و منگ

نفس نفس بزن از سینه های من بیرون

بگیر جان مرا ، غرق کن مرا در خون

بخواه تا که تو را نیمه کاره بنویسم

مدام خط بزنم ، که دوباره بنویسم

بخند! حس بکنم که چقدر خوشبختم

میان حجمِ ترِ گریه های در تختم!

کشیدم از تو دو تا چشم خوشگل عسلی

برای چشمک تردت به مردک بغلی!

یواشکی به تو هی خیره ماندن و ماندن

و روزنامه ی تکراری تو را خواندن

دونده بودنِ در کوچه های بنبستت

مدام حسرت یک لحظه دست در دستت

بگیر دست مرا تا که دست بردارم

از این مسابقه لفظِ «شکست» بردارم

ببین دونده ی مغرور تو کم آورده

به جای جام و مدال از سفر غم آورده

دو بند کفش نبسته ، دو پای خسته و لنگ

و تیر داور میدان ، بمیر شاعر! بَنگ...




کسی غیر از تو نمونده ، اگه حتی دیگه نیستی...

 

تنهاییم بزرگ شد از بس که نیستی

هر لحظه از نیامدنت را گریستی

یک عکس از تبسم من در کنار کی؟!

یک عمر خنده های پر از بغض زورکی

باید یواش تر به تو نزدیک می شوم

در قهوه ی دو چشم تو تاریک می شوم

تاریک تر شبیه شب بی ستاره ام

تاریک تر شبیه کسی که دوباره ام

بی خوابی ام مدام قدم می زند تو را

انگار دست من که بدم می زند تو را

[][][]

باید در انتهای جهانت بایستی

باید تمام زندگی ات را گریستی

[][][]

از بیت بیت زندگی من غزل شدی

در قهوه های تلخ شبم آه حل شدی

زیر پناه چادر گلدار نیمه باز

از گریه های قایمکی بین هر نماز

از اینکه بی بهانه مرا ترک می کنی

اصلا" عزیز حال مرا درک می کنی؟!

شعری سروده ام که تو را زیر و رو کنم

با بیت بیت بی کسی ام رو به رو کنم

چیزی شبیه دلهره هایی که نیستی!

حتی نخواستی که کنارم بایستی

حتی بایستی و کمی ضجه تر شوی

در چشم های قهوه ای ام باز تر شوی

[][][]

فنجان داغ این غزلم پر کشیده است

این مثنوی تمام مرا سر کشیده است

باشد ببخش اگر که تو را بد نوشته ام

باشد قبول ، بیشتر از حد نوشته ام

حل می شود خیال تو در کاسه ی سرم

حل می شوم درون همین بیت آخرم

 

 

 

تو دیگه بر نمیگردی ، آخر قصه همینه!

هر شب خیس می کنم

بالشی را که هنوز بوی تو می دهد

و روزهاست که چیزی نخورده ام

جز چند بسته قرص اعصاب خورد کن!

حالا خودت قضاوت کن:

حال و روز من سیاه تر است یا گیس های بریده ی تو؟!!

با این حال

این پست را با همه ی کامنت هایش به تو تقدیم میکنم

خوانندگان محترم ، لطفا" فحش هایتان را از این حقیر دریغ نفرمایید!




تصویر نیمه کاره تری از تو

در صفحه های خالی این آلبوم

یعنی حضور هر شبه ات دارد

از خواب های مسخره ی من گم...

 

آری تو گم شدی وسط شک ها

شک بین ارتباط تو با بوسه

غرقم کن از تلاطم چشمانت

بانوی آب های زمین ، کوسه!

 

اینجا مدام شکل تو را یک مرد

بر روی غارهای جهان کنده

هی فحش می دهد به تو با نفرت

این مردک روانی یک دنده

 

این بی کسی تمام مرا هر شب

قی می کند درون فراموشی

دارم قدم قدم به عدم نزدیک

{ یک جیغ ممتد خفه ، خاموشی }

 

تصویر شاعرانه ی خوبی نیست

یک مردِ مرده در وسط یک غار

تصویر نقش خونی دندان هات

که قاب می شود به همین دیوار

()  ()  ()

یک عکس ، یک جنازه ی خون آلود

سهم من از تمام تو این بوده

وقتی تمام قصه ی من کوسه

بانوی آب های زمین بوده


آخرین ستاره بودی تو شب دلواپسی هام...

تقدیم به همه ی شهیدان هشت سال دفا...    نه!!!

تقدیم به همه ی فرزندانی که بی پدر شدند...



یک دخترک به عکس کسی خیره ، لبخند نیمه کاره ی خاموشی

از یک پدر که محو نشد ، نه شد! در ازدحام گنگ فراموشی

من در میان بغض تو را فریاد / هی می زنم به خط مقدم که

از تانک های مسخره ی کوکی ، تا خواب های ساده ی خرگوشی

بعد از تو مادر است و همین چرخ و بی پولی و نداری هر ماهه

بعد از تو پر شده همه ی کوچه ، از اتهام ، حرف درِگوشی

آن یاحسین و سرخی سربندت ، در لنزهای رنگی من گم شد

«حاجی بیا که سیدتو کشتن» ، دیگر شعار دسته ی چندم شد

هرگز نخواستی که به خواب حتی... ، هرگز نخواستی پدرم باشی

حتی به روی شیشه ی ماشین ها ، مفهوم کوه ، کوه غمم باشی

چشمی به فیلم جنگی تکراری ، چشمی به انتظار به در دارم

از خاک های خونی چزابه ، من آرزوی بوی پدر دارم

در عکس های رنگی در آلبوم ، شکل گلوله ای به تو برخوردم

هر روز در امید تو بیداری ، هر شب برای آمدنت مردم

من خش خش صدای کسی هستم ، در بغض بی دلیل تو در گوشی

« حاجی عراقیا مارو له کردن ، نقل و نبات جبهه ی ما کوشی؟! »

عکست هنوز روی همان دیوار ، داغت ولی به روی دلم مانده

دارم خلاصه می شوم اینجا در ، در کیف های قهوه ای دوشی

مادر هنوز پشت همان چرخ است ، مادر هنوز غصه ی نان دارد

حس می کنم کنار توام امشب ، یک بسته قرص سمی و بیهوشی...


کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟!

در زندگی همیشه لحظه هایی هست که آدم احساس میکنه کم آورده ، لحظه هایی که هیچ انگیزه ای برای ادامه نمیذاره! نمیدونم چند بار دیگه میتونم وبلاگمو به روز کنم یا چند بار دیگه شعر بگم !

واقعا" می ترسم! میترسم از روزی که دیگه نتونم ادامه بدم ، اینکه مجبور بشم برم ، از این خونه ی کوچیک دوست داشتنی دل بکنم...  حتی از تو دل بکنم ! از تو که هیچ وقت نیستی، از تو که شال قرمزت شبا رویاهامو حلق آویز میکنه!

باورت میشه؟ باورت میشه بالاخره یه روز منم میرم؟! میشم مثل همه ی اونای دیگه ای که تو زندگیت اومدن و رفتن، میان و میرن! واسه تو مهمه ؟! رفتن آدما مهمه؟! رفتن من مهمه؟!

؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

این ذهن منه بدون تو ! وقتی از ذهنم کمت میکنم فقط یه مشت علامت سوال و تعجب باقی می مونه ، فقط و فقط همین!

.

.

.

.

ولی هرچی که هست ، با همه ی مشکلات ، با همه ی بدبختیام! باز هم به روز کردم تا یه بار دیگه بگم:« هنوز هستم ، هنوز نفس می کشم ، هنوز شعر میگم! »



sms بازی شبانه ی من

وسط خواب های تدریجی

پشت هم حرف های تکراری

که مرا دوست دا...؟ ندا...؟ گیجی

 

شیطنت های دختری معصوم

پشت یک مشت دکمه ی موذی

که به جای عروسکت هر شب

به موبایلت تو چشم می دوزی

 

بین این اشتراک با بودن

من به بودی که نیست مجبورم

توی این ارتباط تنگاتنک

از تو انگار دائما" دورم

 

send هی می شود کسی در من

fail هی می شود کسی در تو

مثل یک نامه ی بدون جواب

mail هی می شود کسی در تو

 

زنگ می زد به ذهن اشغالم

خاطراتی که از تو من دارم

گرچه هر روز با حروف بزرگ

می نویسم: «AZ ESHGH BIZARAM»

 

گرچه هر روز با حروفی که

یک هزارم از آنچه هستم ، نیست

گاه با چند شکلک غمگین

که بدانی که درد من کم نیست

 

[][][]

گم شدن توی بازی شب هات

بین یک مشت عشق نامحدود

بحث کشدار یک نفر با تو

پشت یک خط تا ابد مسدود


 

زنبورهای عسل دیابت گرفته اند!

مقدمه:

...........................................................................

...........................................................................

لطفا" به مانیتورهای خود دست نزنید ، اشکال از شاعر است که حرفی برای گفتن ندارد!


 

دوران قتل عام غزل های آبکی

باید سپید هم بنویسم یواشکی!

                           «الناز سرخانلو»

 

 

 

خانم اجازه است کمی در تو حل شوم؟!

هی ذره ذره از تو بگویم ، غزل شوم؟!

یک عمر چای تلخ مرا سر کشیده ای

باید برای دفعه ی اول عسل شوم

حالم بد است ، قند و فشارم درست نیست

باید به زیر تیغ نگاهت عمل شوم

هی روی تخت گریه و زاری کنم تورا

آنقدر بچگی بکنم تا بغل شوم

هر شب به خواب های خوشم رخنه می کنی

مهمان خواب های بدت لااقل شوم

این مشکل تو نیست که عاشق شدم عزیز

مشکل منم ، بخواه به دست تو حل شوم

شعرم که شعر نیست ، ولی سعی می کنم

تک بیت های ساده ی ضرب المثل شوم

{}{}{}

خانم ببخش ، وقت شما را گرفته ام

هرگز نخواستی که به شعرت بدل شوم

 

 

 

«چ» مثل «چرت و پرت»

«چ» مثل «چرند»

«چ» مثل ............................................................«چهارپاره»!!!

 

 

بی تو از شاعرانگی مردن

بی خودی خواب عشق را دیدن

توی یک تخت بی هوس تا صبح

از خدایی که نیست ترسیدن

 

می شود عشق را بغل کرد و

توی یک خواب با تو قسمت کرد

می شود لب به لب تو را بوسید

یا از این بیشتر قناعت کرد

 

در گلو مثل بغض می پیچی

در سرم فکر تازه ای هستی

ضربانم ضعیف تر می شد

دهن عشق را که می بستی

 

لال می شد تمامی شعرم

روی در روی منطق پوچت

نت به نت روی شعر من می ریخت

غار غار کلاغ بی کوچت

 

می شود یک کلاغ احمق بود

مکر روباه را دوباره ندید

مثل دندان نیم افتاده

گاه یک در میان تو را خندید

 

قلب من رام توست ، چشمانت

قلب ها را اسیر می گیرد

این کلاغ سیاه وقتی که

از لبانت پنیر می گیرد

 

کوچ کردم به گرمسیر دلت

بی تو از اوج عشق .

                       .

                       .

                     می افتم

بال و پر می زدم میان غمت

لحظه هایی که شعر می گفتم

 

گرمی و دور ، دوری و گرمی

سردم و دور ، دورم و سردم

به سرت می زند که برگردی

به سرم می زند که برگردم

 



 

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر...

حتی اگر غزل به دلم پشت کرده است

این چارپاره را به تو تقدیم می کنم

تقصیر شعر نیست اگر واژه لج کند

من لال هم شوم ، به تو تعظیم می کنم

                                                «سیامک بهرام پرور»





شهر شب های خوب «نارنجی»

غرق بی تابیِ زمین از گل

زیر رگبار بوسه های غزل

شهر عاشق شدن ، جنون ، «بابل»

 

 

توی پس کوچه های خلوت شهر

یک نفر داشت از تو رد می شد

یک نفر به تو فکر می کرد و

حالش از ختده هات ، بد می شد

 

 

پشت خط های عابر چشمت

هی دویدم به سمت بی کسی ات

ترسِ از قرمزِ تو رد شدن و

ناسزا گفتن و دهن کجی ات

 

 

عطر نارنج های مسمومت

توی افکارِ شهر من پیچید

وقتی از باغ های چشمانت

یک نفرمیوه های کالی چید

 

 

در خیالم نگاه هرزه ی توست

و تب و لرزِ اضطرابی سرد

مثل یک پرتقال خونی که

در سرم داشت خودکشی می کرد

 

 

گندم و پرتقال ، حتی سیب !

فرق اصلا" نمی کند با هم

وقتی از چشم های تو نگذشت

رانده شد از بهشت ، حوا هم

 

 

زندگی ، پرتقالِ مسمومیست

که کسی پوست می کند در دست

مثل یک اتفاقِ پوسیده

در تهِ یک جهنمِ بنبست



لطفا" با کفش وارد این پست نشوید!

نکته 1: این روزها اصلا" در حال و هوای شعر نیستم و این دو شعر را صرفا" برای خالی نمادن عریضه گذاشته ام.

نکته 2: اگرچه من در حال و هوای شعر نیستم ، ولی یقینا" شما در حال و هوای شعر هستید و شعرها را نقد خواهید کرد.

نکته 3: عرضی نیست!



دارم به شعرهای بدم فکر می کنم

دارم به بیت های قشنگی که هیچ وقت...

هی بی دلیل توی سرم وول می خورند

تصویرهای مبهم و منگی که هیچ وقت...

همرنگ چشم های تو شد خواب های من

مشکی ترین خیال ، نه ! رنگی که هیچ وقت...

دارد خیال می کند این خواب با تو است

این قلب ساده لوح و سنگی که هیچ وقت...

شاید که رسم تازه ای از زندگی شده ست

زخمی شدن به دست پلنگی که هیچ وقت...

آهو نبوده ای تو و بیهوده می دوم

اصلا" تو زنده ای؟! نه ! تو سنگی که هیچ وقت...

             

شاعر شکست می خورد از چشم های تو

مغلوب زخم خورده ی جنگی که هیچ وقت...




آب دهانت را قورت بده!



«توی هر جمعه خودکشی کردم»*

بعد این پنجشنبه های لجن

هفته هفته به گریه افتادند

برگ تقویم های تو در من

 

 

سال ها من تو را ورق زده ام

لای این بیت های پاییزی

بیت بیتِ امید شعرم را

برگ برگ از دلم تو می ریزی

 

 

بیست و نه بار توی آبانم

چشم های بهاریم بارید

بیست و نه بار رد شدی از عشق

خنده ات توی باد می پیچید

 

 

توی این بادها غرورم را

خنده هایت به باد می دادند

عقربک های نحسِ آبان را

تا دلم امتداد می دادند

 

 

خُرد هی می شدم به زیر لگد

کفش هایت مرا بغل می کرد

بند بندِ وجود پوچم را

زیر رگبار بوسه حل می کرد

 

 

فصل ها را قدم زدی با من

«من» ولی زیر پات می پوسید

عاشقت توی سردی دی ماه

صورت سرد مرگ را بوسید

 

 

سال ها از کنار هم می رفت

سال های همیشه بارانی

فصل ها را به هم زدی در من

یا که پاییز یا زمستانی

 

 

توی هر جمعه خودکشی کردم

بین این بیت های تکراری

بیست و نه بار رد شدی از عشق

بیست و نه بار... بی من انگاری



*«توی هر هفته خودکشی کردم» : سید مهدی موسوی



بهار هم که نیامدی بهار من!

سیزده را همه عالم به در امروز است شهر

من خودم سیزدهم کز همه عالم به درم

                                                        «شهریار»




سلام

واسه حرف زدن از عید و این حرفا خیلی دیر شده ...

 ولی خوب بالاخره اومدم : با یک غزل که یک ساعت مونده به تحویل سال گفتم! و یک چارپاره

پس بدون وقت کشی بریم سر اصل مطلب

 


عید است ، لحظه ی غزلی عاشقانه است

عید است و گوش های زمین پُر ترانه است

از انتهای سال کبیسی که رفته و

از ابتدای سال ، که جنگ زمانه  است

خانم به شعرهای بدم خنده می کنید؟

شاید که نقدهای شما صادقانه است

یا خوب یا که بد ، غزلم هرچه بود و هست

تسکین اشک های مدام شبانه است

هی عید می شود و تو عیدی نمی دهی

باشد ، قبول ، مصرع من کودکانه است

«من» آب می شود همه ی جسم برفی اش

این عادلانه نیست ، بگو!عادلانه است؟!

هی سعی می کنم که به یادت نیاورم

انکار عشق بازی دل ، عاقلانه است؟

نو شد تمام جسم تو و کهنه تر شدم

در چشم های مشکی تو که بهانه است

این نو شدن به چشم شما هم نیامده

چشمت هنوز آبیِ نیلوفرانه است

             

من را ببر، بگیر و بمیران در این بهار

تصویر مرگ ، توی غزل ، شاعرانه است؟!

 

 

و اما چهار پاره

 

رد شد آهسته از کنار دلم

از کنار دلی که پوسیده

دختری که هزار و یک بار است

صورت سرد مرگ را دیده

 

 

استخوانی تر از گذشته شده

استخوانی برای این سگ ها

که به بازی بگیردش یک نان

فقر هی می خزد در این رگ ها

 

 

قلب خود را گرفته در دستش

که مبادا که عا شقش بکنند

دختری یازده بهاری را

جای گل ، فحش لایقش بکنند

 

 

کم کمک به کنار جاده رسید

گاری گل هنوز در دستش

گاری گل فروشی کهنه

که شده تاکسیِ دربستش

 

 

می برد کوچه کوچه عمرش را

توی شهر هزار و یک کوچه

دخترک فکر می کند با خود :

«آخر زندگیِ من ، پوچه ! »

 

 

سبزیِ چشم های معصومش

هی به سرخی لامپ خیره شده

اقتدار چراغ قرمزها

ترس ها را مدام چیره شده

 

 

آرزویش : کسی که گل بخرد

چشم هایش به شیشه ها مانده

«مرد»یِ «مردها»ی راننده

رفته از «مردها» و «ها» مانده

 

 

دخترک زار/ می زند چشمش

به نگاه غریب آدم ها

استخوان استخوان لهش کردند

زیر پاهای خود ، غرورش را

 

 

کم کمک سبز شد چراغ زمان

یک نفر سوت مرگ را سر داد

دختر گل فروش ما مرد و

توی آغوش گاری اش افتاد

 

 

وقتی غزل ، چهار پاره می شود!

خسته ام... از این زندگی مسخره خسته ام... از دوست دارمت ها،از دوستت ندارم ها خسته ام!

دلم برای خودم تنگ شده... دلم برای یک خواب بی دغدغه بدون رویاهایت تنگ شده... رویاهایت که نه،کابوسهایت!

دست از سرم بردار! تو را به... دست از سرم بردار! دخترک از جانم چه می خواهی ؟!!





به چشم های سیاهم نگاه کن و بگو

کدام خسته تر از هم شدیم، ای بانو؟

منی که در تو شدم گُم شبیه یک کودک

تویی که چسب شدی بر دلم، توی زالو

تمام جان مرا می مکی و می خندی

به چشم های تر عاشقت، منِ هالو

که فکر می کند این قصه را کجا خوانده

که مرد هی نرسد به زنِ شبِ جادو

و مرد می خزد از خاطرات زن هر شب

شبیه یک مایونز روی جسم یک کاهو

به search توی دلِ یک زنِ شلوغ از هیچ

به «مِیل کردنِ» عشقش مدام در yahoo

و کشت قلب خودش را که عاشقش نشود

و تکه های دلش زیر تیغ یک چاقو

و خواست رد بشود از تمام عشقی که

عبور می کند از این جهانِ تو در تو

تمام شب به گذشته فرار می کرد و

میان عشق و لَجَن ، گیر کرده تا زانو

به پنجه های پلنگی که زخمی اش کرده

به چشم های قشنگی شبیه یک آهو



میان راه نشسته کسی کنارِ خودش

و بُغض می کشدش توی منجلابِ گلو

و زن که توی سرش حرفِ مرد می پیچید:

«کدام خسته تر از هم شدیم، ای بانو؟»






اینجا

در گمنام ترین نقطه ی زمین

گمنامترین مرد جهان در حال جان دادن است...

و در مقابل نیشخند هایت کم آورده!

دخترک باور کن،

دارم تمام می شوم...




امشب تمام می شوم از لحظه های تو

امشب شروع می شوی از انتهای من

«من» فکر می کند به تمام گذشته اش

تو فکر می کنی که تویی ابتدای من



آغاز می شود غزلم با صدای تو

«آغاز»! می شود غزلم با صدای تو

نه! پاره پاره های غزل،«چار پاره ام»

جان گیرد و طلوع کنم در نگاه تو؟!!



از شعرهای من به کجا می روی؟ کجا؟

از شعرهای مسخره ام کوچ می کنی

با هرچه فحش قافیه های مرا« گلم»!

در بیت های غم زده ام« پوچ» می کنی



تکرار خانه های بدون اتاق بود

شب های بی تو بودنِ بی حال،بعدِ تو

خوابِ اتاق خوابِ شب ادرارِ کودکی

در ذهن سالخورده ی غمگینِ یک پتو



مثل تمام آینه ها خسته از توام

مثل کلاغ در تهِ یک قصه ی سپید

داری تمام می کنی ام شکل یک حباب

یک مرده شور نعشِ مرا آب می کشید



چهار پاره ی پنج پاره ی من!

پاره پاره های چهار پاره ام را باور کن،واژه ها هیچ وقت دروغ نمی گویند!



در خودم گیج می خورم هر شب

حس تلخی که باز تنهایم

مثل هر لحظه لحظه دیدن تو

مثل سنگی به زیر پاهایم


              ***


می خورم بر/ زمین مرا می خورد

توی یک استوای در بسته

توی یک قطب از زمین بیزار

مثل نصف النهار دل خسته


              ***


واژه ها هم به گریه افتادند

از صدای قدم زدن در باد

از صدای شکستن مردی

در تب و تاب ناکجا آباد


              ***


می روم از تمام هستی خود

سوی تکرار بی کسی در من

مثل یک اتفاق تکراری

کشف یک عشق زیر نورافکن


              ***


عقربک ها به سرفه افتادند

لحظه ها را ورق زدم با دست

شاید از شب به روز سر خوردم

شاید این آفتاب هم مرده ست

خواننده های خوش ذوق!

چند وقت پیش دوست عزیزم آقای «مهدی مقصودی» یه کامنت واسم گذاشته بود که به نظرم خیلی قشنگ اومد،به خاطر همین تصمیم گرفتم اونو به صورت یک پست جداگانه در اختیارتون بذارم!

همچنین برای تنوع کار قرارشد یه بخش «داستان کوتاه» هم به این وبلاگ اضافه بشه که زحمت گرد آوری داستان هارو یکی به عهده گرفته و قرارِ بهم بده.منتظر باشید!




چشم هايم را ميبندم.....


تصويرت را مي آورم در ذهن
تورا مجازي و بزرگتر از خودم ميبينم
انگار تو در فاصله ي كانوني ام هستي
اما اي كاش حقيقي بودي تا بغل ميگرفتمت
تصويرت را مي آورم در ذهن
ميبرم روي نمودار دلم
ما همديگر را تنها در يك نقطه قطع ميكنيم
اما اي كاش پوشاي هم بوديم نه يك به يك
تصويرت را مي آورم در ذهن
ميبرم به جدول تناوبي ذهنم
هر دو در يك دوره ايم
اما اي كاش گروهمان هم يكي بود
تصويرت را مي آورم در ذهن
ميبرم روي ژل الكتروفورز
هر دو مثبت هستيم
اما اي كاش در يك نوار ژل بوديم

چشم هايم را باز ميكنم........آه........باز هم مثل استوا باراني است!!!


حتی عقربه ها هم مرا دور زده اند!

چند روزیست مثل آدم آهنی بی روح شده ام،انگار یکی دو دستی گلوی شاعرانگیم را فشار می دهد،احساساتم به نفس نفس افتاده اند...

شاید همه چیز از آن روز نحس شروع شد،از آن امتحان آناتومی لعنتی!

این چند روز به من آموخت وقتی نمی دانی عضله ی «اکستنسور دیجییتوروم لانگوس» از کجا مبدأ می گیرد؛ دیگر چه فرق می کند که غزلت چند اشکالِ وزنی دارد؟!! دیگر چه فرق می کند که تا به حال چند غزل خوانده ای؟!! اینکه این چندمین غزلت است؟!! اینکه چند غزل به غزل خداحافظی ات مانده است؟!!

اما مهم نیست...

...دیگر مهم نیست...

در امتدادِ نور تیرهای چراغ برق، از میانِ خطوط موازیِ این جاده های بی سرانجام، در کشاکش این ثانیه های پوچ... همچنان به راهِ بی راه یِ خود ادامه می دهم و هیجان هایم را در خود صد بار قصاص می کنم!

در شهر شلوغِ بی کسی ام، در هجوم سکوتِ کوچه های بنبست... آخرین قطره های شعرم را سر می کشم،

وقتی کسی دیگر برای غزل هایم تره هم خرد نمی کند!!!



ابرهای همیشه بارانی...

پلک های مرطوب مرا باور کن،این باران نیست که می بارد!

این صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می زند!

ادامه نوشته

همدم شبهای تنهاییم

همدم شبهای تنهاییم

سلام


چند وقت است که ندیدمت ؟ نمی‌دانم . روزهاست؟ … نه ، سالهاست … نه ، سال کم است . قرنی‌ست نیستی . راستی چرا نیستی ؟!
نمی‌دانم کی و چطور ؟ اما در این تنهایی دلگیر فقط یادم می‌آید چه بهشتی بود روزهای با تو بودن . چه شبهای زیبایی بود از عشق گفتن .
می‌دانی ؟! تمامی دل من آکنده از عشق بود و هست . تمامی لحظه‌های من پر شده بود از عطر نفسهایت و زیبایی‌های عالم ، چشمان مهربانت . یادت می‌آید ؟! وقتی خستگی و غم بر دوشم سنگینی می‌کرد ؟! چه باک ؟! … همیشه دستانت بود که آرامش را برایم هدیه بیاورد … چه عالمی داشت … !
امشب هم تنهایم . اما دیگر تو نیستی . پس من سر بر شانه‌های چه کسی بگذارم ؟! از کجا دستی مهربان طلب کنم ؟! راستی میدانی مدت‌هاست که تنها دیوارها صدای مرا می‌شنوند ؟! هیچ نمی‌گویند ، فقط گوش می‌کنند . تو فکر می‌کنی دلشان می‌خواهد گوش کنند ؟! اما دیگرفرقی نمی‌کند ؟! من دیگر نمی‌گویم . شبهای زیادی ست که سکوت کرده‌ام . بر این دیوارها تکیه کرده‌ام و می‌گریم . دیوارها تاب می‌آورند ؟! مهم نیست . دیگر دیوار هم نمی‌خواهم
سقف این اتاق چقدر کوتاه است ؟! احساس خفگی می‌کنم . اصلا مگر سقف آسمان چه عیبی دارد ؟ تازه ستاره‌هایش مثل لامپهای رنگی این اتاق نمی‌سوزند . همیشه روشنند ...
باید بروم … از این اتاق … خسته‌ شده‌ام


من... تو... ما...

وزن و ردیف این غزل ها می شوی تو

دیروز من، امروز، فردا می شوی تو

گل می کنی و در تمام خواب هایم

مفهومی از... تعبیر رویا می شوی تو

لبخند بر لب داری و می آیی اما

جای خودت من می... معما می شوی تو

پاییز با خود داری و سوز زمستان

در بهمن سردی شکوفا می شوی تو

من شکل صحرا و غزل،غم شکل صحرا

شور غزل! موجی و دریا می شوی تو

این چشمه ی ادراک من بعد تو خشکید

شاید که با یک عشق، معنا می شوی تو

در حسرت دیدار تو صد بار مردم

یعنی می آیی خوب«من»؟! !«ما» می شوی«تو»؟!!

مردی کنار پنجره

یک زن کنار پنجره مبهوت زل زده

سنجاق بته های سرش باز گل زده

دارم نگاه می کنم از دور چشم او

با قطره های اشک به تصویر پل زده

جاپای چکمه های ترک خورده ی غمش

تصویر مرگ بر دل گلهای شل زده

شادی به دستهای خودش ساز هم نداشت

وقتی جناب یأس به جایش دهل زده

لب وا نکرد زن که بگوید به کائنات

قندیل های عشق مرا خاک و خل زده

انگار مجری غزلم رو به روی سن

مهر سکوت بر لب اجرای رل زده

·

کم کم ولی شباهت زن با نگاه من

برهان خلف بر سر دانای کل زده

نه! زن نبود، درغزل من، خودت ببین!

« مردی» کنار پنجره مبهوت زل زده


سسسلللللاااااااااااااااااااااااممممممم!!!

سلام

سلام به تویی که نمی دونم منو می شناسی یا نه،به تویی که نمی دونم اهل کجایی،به تویی که نمی دونم شعر دوس داری یا نه...

منو بشناسی یا نشناسی،اهل هر جای دنیام که باشی،شعر دوست داشته باشی یا نداشته باشی دوست دارم!

اومدم که بگم من از امشب متولد شدم!آره،کامران محمدی متولد شد،متولد شد تا شعر یاد بگیره،اونقدر یاد بگیره که اگه یه روزی جرِأت کرد به خودش بگه شاعر! شب از عذاب وجدان بی خوابی نگیره!

حالا حالاها امتحانا بهم فرصت نمی دن ولی قول میدم به زودی با دست پر برگردم،منتظر شعرهام باشید!

خوشحال میشم پیشاپیش از نظراتون استفاده کنم!