تو از چشمای من خوندی که از این زندگی خستم...
شک دارم
به هر اتفاق معمولی
به هر دلیل منطقی
به بغضی که توی گلویم گیر کرده
به تو حتی!
در کوچه های پر تردد شهر
هر روز محوتر می شوی
هی دور تر می شوی
هی دورتر...
محض رضای خدا یکی بیاید و شیشه های این عینک را تمیز کند
شهر پر شده از کثافت...
در این شلوغی که هر روز از تو خالی تر می شود
من به تمامی نیمه های پرلیوان شک دارم
به نیمه ای از خودم که در لیوانت جا مانده ...
مرا یکجا سر بکش
من حتی به این نی های راست شک دارم!
از اضطراب چشم تو تا دست های من
از بوسه های ممتد من تا لبانِ زن
از یک غرور ریخته مانند آبرو
از فکرهای منحرفم زیر یک پتو
از ارتباط مخفی تو با الاغ ها
حتی خبررسانی جوجه کلاغ ها
هر روز گریه در وسط این اتاق ها
یک داغ تازه از تو به روی اجاق ها
از «دوست دارمت» که مرا سر بریده است
از کودکی که توی سرم باز ر... است
یک مرد مانده است که از عشق دلخور است
از هرچه رنگ و بوی تو دارد دلش پر است
هر روز می رسد به تو از پشت خواب هاش
انگار زُل زده ست به تو در کتاب هاش
از سقف تا شکوفه ی گل های قالی اش
هی فکر می کند به جهان خیالی اش
به گریه های ممتد تو توی گوش هاش
سنگینی حماقت زن روی دوش هاش
خندیدنت که توی گلو استخوان شده
چشمان روشنی که تو را آب و نان شده
از عشوه های مسخره با بچه بوق ها
پیوند ناگسستنی ات با دروغ ها
[] [] []
این دست ها دو سال تمام است یخ زده
آن باغ سبز چشم تو حتی! ملخ زده
در باغ می چرند هنوزم الاغ هات
تسخیر می کنند مرا جوجه زاغ هات
هم شأن یک مترسک چوبی نبوده ام
من را ببخش اگر خر خوبی نبوده ام!
یک عمر به دنبال پزشکی بودم