چند روزیست مثل آدم آهنی بی روح شده ام،انگار یکی دو دستی گلوی شاعرانگیم را فشار می دهد،احساساتم به نفس نفس افتاده اند...

شاید همه چیز از آن روز نحس شروع شد،از آن امتحان آناتومی لعنتی!

این چند روز به من آموخت وقتی نمی دانی عضله ی «اکستنسور دیجییتوروم لانگوس» از کجا مبدأ می گیرد؛ دیگر چه فرق می کند که غزلت چند اشکالِ وزنی دارد؟!! دیگر چه فرق می کند که تا به حال چند غزل خوانده ای؟!! اینکه این چندمین غزلت است؟!! اینکه چند غزل به غزل خداحافظی ات مانده است؟!!

اما مهم نیست...

...دیگر مهم نیست...

در امتدادِ نور تیرهای چراغ برق، از میانِ خطوط موازیِ این جاده های بی سرانجام، در کشاکش این ثانیه های پوچ... همچنان به راهِ بی راه یِ خود ادامه می دهم و هیجان هایم را در خود صد بار قصاص می کنم!

در شهر شلوغِ بی کسی ام، در هجوم سکوتِ کوچه های بنبست... آخرین قطره های شعرم را سر می کشم،

وقتی کسی دیگر برای غزل هایم تره هم خرد نمی کند!!!